امپراطور تاریک

یک سال گذشته بود…

نور ملایم خورشید از پنجره‌های بزرگ قصر می‌تابید و صدای خنده‌ی کودکانه‌ای سکوت اتاق را شکست. «جون سا» حالا دو ساله بود. او می‌توانست راه برود، بدود، حرف بزند… حتی اگر هنوز هم گاهی زمین می‌خورد یا با دست‌های کوچکش دنبال مادرش می‌دوید تا بغلش کند.

ات، با موهایی بلند و لباسی ساده اما زیبا، روی زمین نشسته بود. دستانش کتابی پارچه‌ای را گرفته بودند و آرام با لکنتی خفیف، برای جون سا می‌خواند:

– «ای… این… یَک… گُربه‌س…»

جون سا خندید و انگشت کوچکش را روی عکس گربه گذاشت.
– «گُبّه!»

ات لبخند زد. لبخندی که حالا بیشتر از قبل دیده می‌شد، حتی اگر هنوز هم گوشه‌ی نگاهش گاهی خالی از احساس به نظر می‌رسید.

جونگکوک از در وارد شد. با آن کت بلند مشکی، با آن نگاه سرد و آرام، اما وقتی نگاهش به ات افتاد… تمام نقاب‌ها فرو ریخت. کنارش نشست. بدون کلام، فقط دستش را به آرامی روی دست ات گذاشت.

– «امروز… خوب بود؟»
صدایش آرام بود… پر از احتیاط، پر از ترس اینکه شاید ات جوابی ندهد.

ات سرش را به آرامی به نشانه‌ی "آره" تکان داد… بعد، نفس عمیقی کشید و با زبانی که هنوز کمی می‌لرزید، اما پر از اراده بود، گفت:

– «جونگ… کوک… ممنون.»

جونگکوک پلک زد.
این اولین بار بود که ات بعد از آن حادثه، اسمش را گفته بود. نفسش را حبس کرد. چشمانش خیس شد، اما فقط سرش را پایین انداخت تا کسی نبیند.

او حرفی نزد، فقط آرام پیشانی‌اش را به پیشانی ات چسباند.
و ات، آرام و بی‌صدا لبخند زد.

در گوشه‌ی دیگر، جون سا بالاخره پوشکش را باز کرده و با شیطنت وسط قالیچه فرار کرده بود. خدمتکار چینی، «میشو»، با عجله دنبال او می‌دوید و با لهجه‌ی بانمکش صدا می‌زد:

– «جون سا! بیا اینجا! نه نه، این کار خوب نیست!»

ات خندید. صدایش لرزان بود، اما صدای خنده‌اش واقعی بود.
جونگکوک همان‌جا ماند. به او، به پسری که حالا راه می‌رفت، به دنیایی که در خون و تاریکی ساخته شده بود اما حالا روشنایی کوچکی داشت، نگاه کرد.

و برای لحظه‌ای، امپراتور تاریکی… فقط یک مرد عاشق بود.
یک مرد که بالاخره خانواده‌اش را داشت.

پایان.
امیدوارم از فیک خوشتون امده باشه ❤
دیدگاه ها (۲۵)

عشقای من من نمیتونم فیک های تهکوک و.. بزارم ولی خب یکی از شم...

ولی فالورام تو یه سطح دیگه ای از کیوت بودنن❤💋مرسی کیوتی من ...

ادامه داستان با گذر یک سال، با حال‌وهوای تازه اما همچنان تار...

🕯️ پارت بعدی - تاریکی آرام نمی‌گیرد 🕯️اتاق سفید بود... دیوار...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط